پیرمرد لاغراندام، استاد زمانه
میرزاغلامرضا [نوازنده تار] تعریف میکند که: در شیراز ساز میزدم و همه میگفتند از من بهتر کسی تار نمیزند. بعد به اصفهان آمدم و آنجا هم منحصر بهفرد بودم. روانه تهران شدم و در یکی دو مجلس که ساز زدم همه پسندیدند. خیال کردم که دیگر کسی بهتر از من تار نمیزند. شبی در منزل یکی از دوستان بودم. پیرمرد لاغراندامی از در وارد شد که حضار مقدم او را گرامی داشتند و در صدر مجلس جایش دادند. من تصور کردم که او یکی از رجال است. چه دستهای لاغر و چه انگشتهای بلندی داشت. اگر استعداد داشت و در جوانی ساز زده بود شاید تارزن خوبی هم میشد. اما میخواست چه کند! لابد ثروت یا شغل مهمی داشت که آنقدر مورد احترام جماعت بود. همین که من کمی تار زدم و ساز را زمین گذاردم او دست دراز کرد و ساز را پیش کشید. دل من به تشویش افتاد که الان این جناب خان پرافاده میخواهد مضراب به سیم بزند و چون ناشی است پوست تار، پاره و سازم خراب میشود. تلنگری به سیمها زد که دل من فروریخت. با کمال ادب گفتم: آقا دست به ساز نزنید! نگاه تندی به من کرد و گفت واردم و با یک حرکت تار را در بغل گرفت و دستش به گوشی رفت و مثل برق کوک کرد و نواخت.
تارنوازی آقاحسینقلی
همین که انگشتهایش به کار افتاد و چند مضراب زد، توجه مرا جلب کرد. نغمهها بود که چون دُر از پنجهاش میریخت! در دل گریستم و با خود گفتم: اگر تار زدن این است، پس من تاکنون عمری تلف کردهام. وقتی سازش تمام شد و تار را زمین گذاشت من در راهرو بودم که از خجلت، موقعی که سایرین سراپا گوش بودند از اتاق بیرون آمده بودم. خودم رفتم و تارم به جای ماند. توی خیابان با قدمهای تند راه میرفتم. وقتی به منزل رسیدم در اتاق نشستم و به سختی گریستم و دیگر از خانه بیرون نیامدم. دو روز بعد یکی از دوستان که در همان مجلس حضور داشت به سراغم آمد. ماجرا را بر او گفتم و از غم نالیدم. خندید و گفت: مگر تو استاد را نشناختی؟ کیست که میرزاحسینقلی استاد زمانه را نشناسد! گفتم من بینوا که به او گفتم دست به سازم نزند و باز گریه کردم. رفقیم گفت: چرا گریه میکنی؟ گفتم: به عمر از دست داده تأسف میخورم و از کاری که در پیشگاه چنین استادی کردمام سخت خجلم.
میرزاغلامرضا سرانجام نزد آقاحسینقلی سالیان دراز ساز میزند و در نهایت مورد تأیید استادش قرار میگیرد.
منبع
سرگذشت موسیقی ایران، روح الله خالقی، موسسه فرهنگی – هنری ماهور، 1381.
ثبت ديدگاه